♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
زندگی خیلی برام شیرین و رویایی شده بود
سر کلاس همش نگاهم مات شده و تو فکر بودم بی جهت میخندیدم
مهربون تر شده بودم
کمتر بقیه رو اذیت میکردم غافل از اینکه جاده پر پیچ و خم زندگی همیشه صاف و هموار نیست و گاهی چاله چوله های زیادی داره
خوب یادمه یه روز صبح جمعه ای با امین و سامان سه نفری رفته بودیم کوه پیاده روی برگشتنی تو کوچه ی محبوب من روبروی پنجره با فاصله کمی پسری دست به جیب یه پاشو به دیوار زده بود و ایستاده بود
حس خوبی بهش نداشتم چندمین بار بود که اونجا می دیدمش نگاهش پاک نبود و شرارت از هیکلش میبارید
متوجه سنگینی نگاهم شد، با قلدری زل زد تو چشمام
انگار که با چشم یک جنگ راه انداخته بودیم تا وقتی که از کنارش گذشتیم نگاهمو ازش نگرفتم
حسابی تو فکر بودم که با صدای امین به خودم اومدم
کجایی اردلان میشناسی این پسره رو؟
نه فقط چند دفعه ای این اطراف دیدمش که ول می گشت ازش خوشم نمیاد یه جوریه